الهه ی الهام
انجمن ادبی
« دوست»
« چه کسی دوستت خواهد داشت؟» - آینه رو به پیرمرد این را گفت –
« با کمانی که می کشی بر پُشت،
با جوانی رفته بر بادت،
چه کسی می کند دگر یادت؟
افعی چوبی ات نباشد اگر
دستگیری برای دست تو نیست،
مَردِ رویا مُرده ی تنها
با چه امید زنده ای تو دگر؟
یک اتاق و میز و ظرف غذا
تخت و آمپول و شیشه های دوا
آخرین ایستگاه زندگی ات،
تیم یا بیم، یا هر آن کجارستان
جای خوبی نیامدی پیری،
هیچ کس تو را نمی خواهد،
کُنج این خرابه می میری.»
***
پشت کرد به آینه
با خود گفت:
« بانویی که دیدمش امروز؛
زیر و رویی سفید بر تن داشت،
او که از قرص خود به من بخشید؛
آن کسی که نگاه روشن داشت،
او که گل های شمعدانی را
در حیاط سینه ی من کاشت
او که من را فقط برای خودم
در ته خطّ زندگانی خواست؛
شک ندارم که دوستم دارد.
گرچه هرگز نگفته خود این را
جز زبان نگاه، می دانم
بی گمان دوستم خواهد داشت!»
حسن سلمانی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|